✍مینو خالقی
من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم
بیا ای چشم روشن بین که خورشیدی عجب زادم
ز هر چاک گریبانم چراغی تازه می تابد
که در پیراهن خود آذرخش آسا درافتادم
چو از هر ذره ی من آفتابی نو به چرخ آمد
چه باک از آتش دوران که خواهد داد بر بادم
الا ای صبح آزادی به یاد آور در آن شادی
کزین شب های ناباور منت آواز می دادم
می گویند آدمی در نخستین بامداد خلقت، با خداوند پیمانی بسته است. پیمانی بر سر “عشق” و این همان امانتی است که بر دوش آدمی، سنگینی می کند.
آدمی خلافت پروردگار را در این کویر زمین تعهد کرد، هبوط کرد و در نهایت به سوی مبدا اصلی اش باز می گردد. مهم، نگاه داشتن پیمانهاست. آنها که بر سر پیمان خود با پروردگار باقی اند. آنها که به راستی مصداق “صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ ” هستند. آنها که به درستی دریافته اند: اخلاص، یکتایی در زیستن، یکتایی در بودن و یکتایی در عشق است. شاید به واسطه وجود همین ارواح تعالی یافته و دُر سُفته است که گفته اند:
“انسان بیش از زندگی است، آن جا که هستی پایان می یابد، او ادامه می یابد.”
احمد خالقی، از آن جمله بود. کمالی نهان در جمال و سیرتی پنهان در صورت. پاکی ای در قلب و اعمال، عیان و عمری افتان و خیزان ، امید را و ایمان و تقوا را نمایان.
انسانی آرام، صبور و خوش خلق که آن آمد و شدِ دم و بازدمِ با هزار سختی و مشقتِ ناشی از شیمیایی جنگ را نه برای خود که فرصتی برای هدیه شفقت به تمام زیستمندان این خاک یافته بود .
و من این دو روز پس از رفتنش، می اندیشم چه بنگارم؟ که از او نوشتن و از او گفتن بسیار سخت خواهد بود.
از صفات او گفتن آنچنان که حق مطلب ادا شود، آنهم در مورد کسی که در تمام عمر با فروتنی بی اندازه، هرگونه تمجید از خود را برنتابید و حتی آوردن نام “جانباز” در کنار اسمش را نیز اجازه نداد، کاریست بس دشوار. مسلما اگر بود نمی گذاشت همین چند خط نگاشته شود.
در سخت ترین ایام جنگ، در کردستان، جنوب و بسیاری مناطق ایران، برای دفاع از باورهایش، وطنش و مردمانش دوشادوش شهدایی عظیم الشان همچون شهید خرازی، آقابابایی و روح الامین جنگید. همان ایام شیمیایی شد و بدنش پرشد از ترکش های دشمن بعثی. اما برای احمد، این ترکش ها چیزی نبود در مقابل آن ترکش هایی که سالها بعد به هزینه اعتقاد و باورش بر روحش مستولی گشت.
هر چند باز هم راضی بود به رضای پروردگار و ایستا بر اعتقاد راسخش.
احمد ساده زیست بود و فراری از تجمل. در همان خانه قدیمی خیابان بزرگمهر، عمر را سپری کرد و باور نداشت به واسطه ایثارگری باید از مواهب این سفره پهن شده انقلاب! بهره جوید و کام گیرد از این خوان و خوان گستری ها.
در طول زندگانی، پایش هم به بنیاد جانبازان نرسید. نه دفترچه ای در کار بود، نه درصد جانبازی نه سهمیه کنکور فرزندان، نه هزینه درمان، نه هیچ چیز دیگر.
احمد با خدا معامله کرده بود، نه طلبکار بود نه متوقع. از ناله کردن هم بیزار بود.
او را که در ذهن می آورم به یاد این جمله دکتر شریعتی می افتم که :
… نه، من هرگز نمی نالم. قرنها نالیدن بس است.
می خواهم فریاد کنم.
اگر نتوانستم سکوت می کنم.
خاموش مردن بهتر از نالیدن است.
او برای من نه یک پسر عمو، که برادری بزرگ بود. سنگ صبور و پشتیبان. در بدترین ایام ملتهب پسا انتخابات، ساعاتِ بودن در کنار او و همسر مهربان و فداکارش، مملو بود از آرامش و امید و چه بزرگوارانه آدمی را سرشار از حمایت های بی دریغ و بی حساب می نمود ، که به اعتراف دوست و آشنا نه تنها برای من که از خانواده اش بودم، که اگر دیگری هم دچار شرایطی مشابه بود، احمد بهترین، باصفاترین و بی ریا ترین حامی و مدافع حق می شد.
احمد پدری بود که در عین عشق بی حد به خانواده، هر لحظه دغدغه مردم داشت. روح متعالی ای بود که اسفار اربعه را طی کرده بود و در منزلگه چهارم “سفر فی الخلق بالحق”، مسیر حقانی درک ذات الهی از مسیر خلق، به وسیله حق را درک کرده بود.
این اواخر اما دیگر بی قرار دیدار معبود بود.
دردهای جسمی توانش را کاسته بود، هرچند لبخند لبانش و روحیه شاد و زبان شوخ و مزاح کننده اش را نه.
دو روز پیش از رحلتش، قبر خریده بود و آنجا نیز خوب خندیده بود و خندانده بود.
آری؛ جان تعالی یافته، بانگ رحیل را که می شنود، تمام وجودش پر می شود از شعف و اشتیاق پرواز.
زبان حال اوست :
“نجات یافتم. سبک بار شدم.
سقف کوتاه و سنگین آسمان را ناگهان از بالای سرم برداشتند.
ملکوتِ پاک و بی مرزِ رهایی بر سرم خیمه افراشت. تجرد را همچون یک روح گریخته از تابوت کالبد، احساس می کنم.
همچون جان نور، جوهر عشق، روح ایمان، درمن حلول کرد.
چه آزاد و سبک دَم می زنم!
روح همه بهارها، عطر همه گل ها، و نسیم همه بشارت های بهشت را، با هر نفسی می مکم، می نوشم”
احمد، برادر مهربانم.
آزادیت مبارک.