✍️ محمد قوچانی
این روزها جای احسان نراقی خالیتر از همیشه به نظر میرسد؛ در بحبوحهی بحران فرانسه اگر احسان نراقی زنده بود به عنوان یک شاهد عینی و جامعهشناس لیبرال احتمالا حرفهای متفاوتی برای روشنفکران هنوز شیفتهی انقلاب داشت.
احسان نراقی جامعهشناس سنتگرا و آزادیخواه عصر ما از جمله روشنفکرانی است که به جرم راستگرایی با سانسور روشنفکران چپگرای ایران مواجه شده است. روشنفکران چپگرا که نمیتوانستند روشنفکری احسان نراقی (جامعهشناسی دانشآموخته ژنو و سوربن و پایهگذار موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی و معاون سازمان علمی و فرهنگی ملل متحد؛ یونسکو که روشنفکران و دولتمردان فرانسه میشناختندش) را انکار کنند از او چهرهای سلطنتطلب ساختند. احسان نراقی البته مشروطهخواه بود و با رژیم پهلوی همکاری مستمری داشت اما بعید است که بتوان با قاطعیت او را سلطنتطلب یا جمهوریخواه خواند. نراقی بیشک انقلابی نبود؛ اصلاحطلبی منفرد بود که میکوشید رژیم سلطنتی را به مشروطهخواهی بازگرداند. نراقی به عنوان نوادهی ملااحمد نراقی – پدر نظریهی ولایت فقیه – به پیوند سه مفهوم بنیادین حکومت، دیانت و مشروطیت باور داشت و همچون بسیاری از روشنفکران سنتگرای عصر پهلوی بهخصوص سیدحسین نصر جدایی دولت و دیانت را به ضرر دولت میدانست. احسان نراقی هرگز رسالهی درخشان یا نظریهی بیسابقهای در جامعهشناسی ارائه نکرد اما درست درس خوانده بود و علم اجتماعی جدید را به خوبی میفهمید. نقش او در تداوم موسسهی مطالعات و تحقیقات اجتماعی (پس از مرحوم دکتر غلامحسین صدیقی) به اندازهای بود که میتوان احسان نراقی را استوانهی این نهاد علمی دانست. نراقی آنقدر خردمند و مصلح بود که این مرکز را به پایگاه بازپروری محترمانه روشنفکران چپ بدل ساخت. او جامعهگرایی سوسیالیستی را به جامعهشناسی علمی هدایت کرد و با دعوت روشنفکرانی مانند حبیبالله پیمان، ابوالحسن بنیصدر، حسن حبیبی، جلال آلاحمد، غلامحسین ساعدی، مصطفی شعاعیان، امیرپرویز پویان و… به این موسسه از آنان خواست دست از اسلحه بردارند و قلم را در دست گیرند و به جای رهبری جنبشهای اجتماعی با نقد و بررسیهای اجتماعی به آسیبشناسی جامعه و دولت بپردازند. همان روشنفکرانی که نان و نمک نراقی را خوردند و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی بقیهالسیفشان علیه نراقی شهادت میدادند.
احسان نراقی همزمان اصلاحطلب و محافظهکار بود و با وجود جانبداری و کارگزاری در حکومتی استبدادی و غربگرا میکوشید به وسع سعی خود اهمیت سنت را به حکومت یادآوری کند. بدیهی است که مقصود نراقی از سنت امری فراتر از شریعت و حتی دیانت بود هرچند که نراقی دین و شرع را مهم میشمرد اما الزاما به عنوان یک روشنفکر دینی یا شرعی شناخته نمیشد. اتفاقا اهمیت نراقی در آن است که پیش از شروع و نیز در هنگام حضور و ظهور جریان روشنفکری دینی و مذهبی به دریافتی متفاوت از رابطهی دینداری و روشنفکری رسیده بود. احسان نراقی به عنوان یک جامعهشناس و سیدحسین نصر به عنوان یک فیلسوف نه مانند روشنفکران لائیک (چپ و راست) منکر دیانت و شریعت بود و نه مانند روشنفکران دینی (چپ و راست) در پی حکومت دینی و اسلامی بود. نظریه سیاسی سیدحسین نصر از سلطنت اسلامی فراتر نمیرفت و از نظریه سیاسی احسان نراقی نیز اطلاع کاملی نداریم. هر دوی آنان نه فقط منتقد مارکسیسم و سکولاریسم بودند بلکه با پروتستانتیسم اسلامی هم مخالف بودند و به خصوص از علی شریعتی دل خوشی نداشتند. احسان نراقی به خصوص پس از انقلاب اسلامی خصم مجاهدین خلق بود و آنان را «مجاهدین مارکس» میخواند و از نخستین روشنفکرانی بود که به درستی بنیادگرایی مجاهدین خلق را دریافت و نوشت: «آنها چهارده قرن تفکر خداشناسانهی اسلامی را کنار گذاشته، به ایمان اولیه بازگشتند و بدین ترتیب به یک بنیادگرایی شیعی دست یافتند که به یک مارکسیسم لنینیسم صرفا استالینی پیوند زده شده بود.» (از کاخ شاه تا زندان اوین: ۲۸۰) احسان نراقی این نکته بدیع را البته تجربه هم کرده بود. او برخلاف نصر به چنگ انقلاب افتاد و به زندان رفت و در زندان متوجه شد این نه نهاد روحانیت شیعه که بنیادگرایی مجاهدین خلق است که بازار خشونت را هدایت میکند. نراقی به جهت آخوندزادگی و سنتگرایی تحلیلی منصفانهتر از نهاد روحانیت داشت و اهمیت و دقت دستگاه فقاهت و اجتهاد را در برابر چپگرایی و مارکسیسم اسلامی و الحادی درک میکرد و به صراحت مینوشت که روشنفکران متدینی چون مهدی بازرگان و روحانیون سیاسیای چون مرتضی مطهری و سیدمحمد بهشتی با خشونت موافق نبودند و دربارهی اعدامهای اول انقلاب (۱۳۵۸) مینویسد: «چنانچه مجاهدین اعمال نفوذ نمیکردند تعداد این اعدامها آنقدر زیاد نمیشد.» (همان ۲۸۶) او به صادق خلخالی اشاره میکند و از فقدان «تحصیلات عالی مدرسی» او اینگونه بهره میبرد که خلخالی مجتهدی سنتی نبود اما «مجاهدین با داشتن نگرشی غیرمذهبی و به عنوان زندانیان سیاسی سابق سمت دادیار دادگاه را به خود اختصاص میدادند. آنها دادرسی دعاوی را با چنان شدت و حرارتی پیگیری میکردند که منطقا نتیجهای جز صدور حکم اعدام باقی نمیماند. خلخالی میخواست احتیاط را برابر شخصیتهای مذهبی همچون آیتالله بهشتی که با صدور سریع احکام اعدام موافق نبود از دست ندهد لذا ترجیح داد خود را در پناه پروندههایی قرار دهد که به وسیله این به اصطلاح قضات نیمهمذهبی و انقلابی برایش تنظیم میشد.» (همان ۲۸۷)
احسان نراقی از نقد علی شریعتی به نقد میرحسین موسوی هم رسیده بود. در دهه شصت روشنفکران چپ اسلامی و حکومتی از قول او نقل کرده بودند که پیشنهاد داده است همهی دولت در اختیار روحانیت قرار گیرد و از میراث شریعتی یکسره تهی شود. نمیدانیم این نقلقول تا چه حد درست است اما میدانیم که روزی نراقی در زندان نطقی را از موسوی شنید:
«در همین زمستان سال ۱۳۶۰ بود که میرحسین موسوی نخستوزیر وقت هنگام تقدیم لایحه بودجه سال ۱۳۶۱ به مجلس طی یک سخنرانی سیاسی که از رسانهها هم پخش شد سعی کرد تا اصول اجتماعی – اقتصادی بودجهاش را بیان کند. آقای موسوی چنین گفت: بودجه ما هیچ شباهتی به آنچه قبلا نظریهپردازهای رژیم سابق مانند نراقی آمادهاش میکردند ندارد.» (همان ۴۴۵)
درک نراقی از نسبت حکومت و شریعت این بود که دشمن آزادیخواهی نه شریعت که چپ است و اگر شریعت همانگونه که هست رعایت شود صدور احکام سخت بسیار دشوار خواهد بود.فهم او از قاعده احتیاط در فقه شیعه و اهمیتی که فقه اسلامی و سنتی به مالکیت خصوصی، آبروی مومن و خون انسان میداد، سبب میشد نراقی به سنت پدرانش روحانیت سنتی را بر روشنفکری انقلابی ترجیح دهد. چراکه به گفتهی خودش در مجلهی آدینه (شهریور ۱۳۷۱) در سه بار زندان این روحانیت بود که او را نجات داده بود: بار اول آیتالله مطهری، بار دوم آیتالله بهشتی و بار سوم پس از ۲۸ ماه زندان با رای دادگاه و پیگیری دفتر رئیسجمهور وقت آیتالله خامنهای… اتهام اصلی او حتی سلطنتطلبی نبود؛ لیبرالیسم بود. نراقی زندانی را در زندان تجربه میکرد و آن همسلولی با زندانیان چپ بود: «اگر جوانانی که در اوین با ایشان آشنا شدم کاملا تحت تاثیر اصول تفکرات مارکسیستی بودند حال هر گرایشی میداشتند یعنی مارکسیست اسلامی (مجاهدین) کمونیست طرفدار شوروی یا ضدشوروی، مائوئیست، تروتسکیست و غیره فرقی نمیکرد. در هر صورت در وجودشان نوعی سلطه استالینی و زودباوری تعجبانگیز و عدم آشنایی با فرهنگ سیاسی مشاهده میشد. این چپهای استالینی به گونهای سیستماتیک مذهبیون را فالانژ و غیرمذهبیون را لیبرال میخواندند. تمام نخبگانی که در غرب آموزش دیده بودند و یا در دانشگاههای ملی درس خوانده بودند یعنی در واقع افراد کادرهای بالای کشور از نظر ایشان لیبرال بود. شکار لیبرالها که خواست حزب توده هم بود توسط گروههای چپ افراطی شروع شد و شعار آنها گردید. بعدا جناحی از رژیم اسلامی هم که میترسید از طریق چپهای افراطی کنار گذاشته شود از این شعار استفاده کرد. اعضای این جناح پس از وفات امام خمینی در سال ۱۳۶۸ مجددا این شعار را به کار گرفتند تا به کشمکش بر سر قدرت بپردازند و خود را به عنوان رادیکالهای اسلامی در برابر مذهبیون میانهرو قرار دهند.» (همان ۳۸۸)
لیبرالیسم احسان نراقی اما لیبرالیسم الحادی نبود. لیبرالیسم او بر نوعی آزادیخواهی و سنتگرایی و محافظهکاری بنا شده بود که جوهرش را نظریه «سازش» تشکیل میداد. در جامعهشناسی میتوان از دو مکتب اصلی حرف زد. اول نظریه ستیز که مبنای دیالکتیک مارکسیستی است و براساس آن تکامل تاریخ با جنگ میان تز و آنتیتز، نهاد و نهضت رخ میدهد و دوم نظریه «سازش» که مبنای اندیشه اعتدالگرایی از عهد ارسطو تا ماکیاول و نیز مونتسکیو است. بر مبنای این نظریه تعامل میان پدیدههای اجتماعی به ایجاد تعادل و حکومت متعادل منتهی میشود. اساس این نظریه بر صلح، مصالحه، مصلحت، سازش و بلکه سازشکاری است. تکامل در نظریه طبیعی داروین هم بر مبنای سازشکاری انسان و حیوانات با طبیعت صورت میگیرد و در نهایت به تکامل حیات منجر میشود. گرچه داروینیسم اجتماعی سعی دارد این سیر طبیعی تکامل و سازش موجودات با طبیعت و انسانها با جامعه را به حرکتی اجباری و مهندسیشده بدل سازد و از دل آن فاشیسم و استالینیسم شکل میگیرد اما حتی داروین هم تکامل حیات طبیعی را در سازش موجودات با مصائب طبیعت نشان میدهد که در نهایت به اشکال متعالی حیات منتهی میشود. نراقی به این معنا لیبرالی محافظهکار بود که سازش برای او نه یک منفعت که یک مصلحت سیاسی بود. او اصلاح و اصلاحطلبی را یک ضرورت تاریخی و انسانی میدانست و از این رو آماده سازشکاری با هر حکومتی برای اصلاح و بهبود اوضاع و تقویت ارزشهایی بود که او از آن دفاع میکرد. ارزشهایی مانند سنت، اخلاق، آزادی، عدالت، علم و تحمل و مدارا… و اینها همه در تضاد با خشونتگرایی ذاتی اندیشه مهندسی شده مارکسیسم و فاشیسم و چپ و راست افراطی بود.
احسان نراقی تا چپهای اسلامی به اصلاحطلبان تغییر نام و نشان ندادند با آنان خوب نشد. علی شریعتی و میرحسین موسوی از نظر او تداوم گرایش چپ در میان نیروهای اسلامی بود اما عبدالکریم سروش و سیدمحمد خاتمی چنین نبودند. با وجود این احسان نراقی فقط در سیاست اصلاحطلب بود و در دیانت محافظهکار به حساب میآمد. با وجود تحصیلات و تحقیقات جامعهشناختی و حتی گرایشهای الهیاتی به احیای سنت در برابر تجدد و شرق در برابر غرب، احسان نراقی از اصلاحطلبی دینی و مذهبی کلامی به میان نمیآورد. دیانت به نظر او جز سنت نبود و سنت البته به جز شریعت در برگیرنده معرفت، حکمت و طریقت هم بود.
از سوی دیگر احسان نراقی روشنفکری با تعریف جناح راست روشنفکری فرانسه هم بود. فرانسه به جز سنت روشنفکری چپ (روسو – سارتر) سنت روشنفکری راست قدرتمندی هم دارد که از مونتسکیو شروع میشود و با عبور از توکویل به ریمون آرون میرسد. این سنت سیاسی – فلسفی قدرتمند جناح راست – لیبرال و مدرن فرانسه را میسازد که با بنای جمهوری پنجم مانع از اقتدارگرایی سوسیالیستی – کمونیستی شده است. دفاع از جمهوریت در برابر پوپولیسم راست و چپ (فاشیسم و کمونیسم) دستاورد همین روشنفکری لیبرال است که در برابر روشنفکری سوسیال قد علم کرده است. احسان نراقی این گرایش سیاسی – فکری را به خوبی میشناخت و آن را در ایران نمایندگی میکرد و میکوشید در قامت یک مصلح سیاسی آن را به حکومت پهلوی آموزش دهد. متاسفانه استبداد و غرور و فساد محمدرضا پهلوی به حدی بود که نصیحت مشاورانی مانند احسان نراقی را به گوش نمیگرفت. تلاش احسان نراقی برای اصلاح رژیم سلطنتی بیهوده بود چراکه محمدرضا پهلوی هر دو استوانهی حکومتش را واژگون ساخته بود:
اول، پیوند سلطنت با سنت و شریعت را قطع کرد و با نوعی سکولاریسم دولتی میکوشید از منشأ مشروعیت خود فاصله بگیرد و نه فقط روحانیت را از قدرت حذف کند بلکه دیانت را از قامت یک معرفت مستقل به ابزاری در دست دولت بدل کند و دینی دولتی بنا سازد.
دوم، پیوند سلطنت با نهاد وزارت و سیاست را قطع کرد. دیکتاتوری فردی پهلویها سبب شده بود نهاد تاریخی و ایرانی وزارت از عهد بزرگمهرها تا فروغیها از دایره قدرت حذف شود. فروغیها، داورها، تیمورتاشها، رزمآراها، قوامها، مصدقها و امینیها حذف شدند تا هویدا – که در همه عمرش حتی در مقام نخستوزیری، در حقیقت وزیر دربار بود – بر جای ایشان بنشیند و مجیزگوی سلطنت باشد.
از این رو تلاش نراقی عبث به نظر میرسید اما او از تلاش برای اتمام حجت خسته نشد و شاید توانی بیش از این اصلاحطلبی محافظهکارانه نداشت و این در جامعهای که روشنفکران انقلابی همه را به رادیکالیسم فرا میخوانند گناه کوچکی نبود!
احسان نراقی با پیروزی انقلاب اسلامی از متهمان ردیف اول نظریهپردازی برای حفظ رژیم گذشته شد. چندی را در زندان گذراند و پس از آن به فرانسه رفت تا در قامت یک شخصیت بینالمللی ظاهر شود. سوابق روشنفکری او از دوستی با صادق هدایت تا احمد فردید از احسان نراقی چهرهای چندوجهی ساخته بود. نراقی بعد از انتشار مذاکرات و خاطراتش از هشت جلسه خصوصی با محمدرضا پهلوی و نیز روایت موازی از زندان اوین در نیمه اول دههی ۶۰ شهرتی دوباره یافت. دههی ۶۰ هم تمام شده بود و دههی ۷۰ با کنار گذاشتن جناح چپ اسلامی و وداع با میراث شریعتی و پایان صدارت میرحسین موسوی شروع شده بود. به تدریج کالای اصلاحطلبی در برابر انقلابیگری مارکسیستی خریدار مییافت. اگر در دهههای ۴۰ و ۵۰ ستیز قاعدهی اصلی کنشگری اجتماعی بود و سازش نکوهش میشد، اکنون پس از دوران انقلاب و جنگ (که مرزبندی و قاطعیت یک ضرورت دینی و میهنی بود) عصر نرمش و سازش فرا رسیده بود. احسان نراقی به ایران بازگشت و چندین ساعت با مهدی نصیری سردبیر رادیکال روزنامه کیهان مناظره کرد. او یک روشنفکر دگراندیش بود. نه دگراندیش نسبت به حکومت که حتی دگراندیش نسبت به اپوزیسیون. نراقی نه مارکسیست بود، نه مارکسیست اسلامی بود، نه سوسیالیست بود، نه لیبرال – سکولار بود و نه سلطنتطلب بود. نراقی اصلاحطلبی محافظهکار بود که به سنت و حتی روحانیت احترام میگذاشت. اگر داریوش شایگان از سنتگرایان به عارفان نظر داشت، اگر سیدحسین نصر از سنتگرایان به فیلسوفان احترام میگذاشت، احسان نراقی هم از فقیهان حمایت میکرد. او نوادهی ملااحمد نراقی شیخ اصولگرایان شیعه بود. به تدریج اصلاحطلبان بریده از سنت شریعتی هم با چهره تازهای از روشنفکری روبهرو شدند. آثار شایگان و نصر و نراقی را خواندند و دریافتند که در میانهی ارتجاع و انقلابیگری راه سومی هم هست: روشنفکرانی ملی که نسبتی با روشنفکران دینی ندارند اما در دینداری سنتی مستقل از ایشان دارند.
احسان نراقی از نعمت عمر دراز برخوردار شد و نه فقط سقوط سلطنت، پیروزی انقلاب و دوران جنگ را دید که عصر سازندگی، دوران اصلاحات و حتی حاکمیت اصولگرایان را هم دید. آنقدر عمر کرد که بار دیگر ستاره و اقبال میرحسین موسوی و روشنفکری چپ روشن شد و البته این بار احسان نراقی آرام نظاره میکرد. عمر دراز و نداشتن حلقهای از یاران و شاگردان سبب شد احسان نراقی در اواخر عمرش بیش از اندازه خود را در معرض رسانهها قرار دهد و به یک معنا در عرضهی خود اسراف کرد. اما جایگاه اجتماعی او به عنوان بازماندهی عصر مصلحان محتاط و اصلاحطلبان محافظهکار و وارث حکیمان و مشاوران که سنت نصیحهالملوک را به عنوان یک کار روشنفکری نمایندگی میکردند هرگز از یاد نخواهد رفت. احسان نراقی این حق را داشت که بنا به توان شخصی و خانوادگی و برداشت عقلی و اخلاقیاش یک اصلاحطلب محافظهکار باشد و به اصلاحات از بالا باور داشته باشد. ممکن بود در تشخیص اشتباه کرده باشد اما مرتکب گناهی نشده بود. محافظهکاری یک گناه نیست، یک انتخاب است. حرمت گذاشتن به عقل و پرهیز از هیجان و قدرت تخریب آن است.
احسان نراقی را در سالیان پایان عمر بسیار دیدم و گاه از حضور بیموقع و این همه دسترسی آسان او به روزنامهنگاران و حرف زدن در هر کوی و برزن خسته میشدم اما اکنون در این روزها که شبح مارکس و مارکسیسم و مارکسیسم اسلامی دوباره بر سر ما میچرخد گاه یادش میکنم که در این اواخر با مو و ریش انبوه چون خود کارل مارکس در روزنامهها و ماهنامهها را میگشود و به داخل میرفت و همچنان نصیحت میکرد و از حکمت میگفت تا لحظه آخر عمر با مارکسیسم به خصوص مارکسیسم عامیانه جنگید و البته این حسرت را به دل مارکسیستها گذاشت که در ناشناختگی از دنیا برود. روزهای آخر به روایت یکی از روزنامهنگاران در میانه فارسی سخن گفتن به فرانسه حرف میزد. یکی از معدود روشنفکران ملی ایران که جهانی هم بود اما میهناش را هرگز به جهانی نفروخت.
.منبع: روزنامه سازندگی