• امروز : شنبه - ۱ دی - ۱۴۰۳
  • برابر با : Saturday - 21 December - 2024
17

اشعار شاملو

  • کد خبر : 3254
  • 09 دسامبر 2021 - 23:52
اشعار شاملو

  گزیده اشعار شاملو ما فریاد می‌زدیم: «چراغ! چراغ!» و ایشان درنمی‌یافتند سیاهی‌ چشمِشان سپیدی‌ کدری بود اسفنج‌وار شکافته لایه‌بر لایه‌بر شباهت برده از جسمیّتِ مغزشان   گناهی‌شان نبود: از جَنَمی دیگر بودند ۲۱ خرداد ماه ۱۳۶۱ ************ یارانِ من بیایید با دردهایِتان و بارِ دردِتان را در زخمِ قلبِ من بتکانید. من زنده‌ام به […]

 

گزیده اشعار شاملو

ما فریاد می‌زدیم: «چراغ! چراغ!»

و ایشان درنمی‌یافتند

سیاهی‌ چشمِشان

سپیدی‌ کدری بود اسفنج‌وار

شکافته

لایه‌بر لایه‌بر

شباهت برده از جسمیّتِ مغزشان

 

گناهی‌شان نبود:

از جَنَمی دیگر بودند

۲۱ خرداد ماه ۱۳۶۱

************

یارانِ من بیایید

با دردهایِتان

و بارِ دردِتان را

در زخمِ قلبِ من بتکانید.

من زنده‌ام به رنج

می‌سوزدم چراغِ تن از درد

یارانِ من بیایید

با دردهایِتان

و زهرِ دردِتان را

در زخمِ قلبِ من بچکانید

************

شبانه شعری چگونه توان نوشت

تا هم از قلبِ من سخن بگوید، هم از بازویم؟

شبانه

شعری چنین

چگونه توان نوشت؟

 

 

من آن خاکسترِ سردم که در من

شعله‌ی همه عصیان‌هاست،

من آن دریای آرامم که در من

فریادِ همه توفان‌هاست،

من آن سردابِ تاریکم که در من

آتشِ همه ایمان‌هاست.

************

بی‌آرزو چه می‌کنی ای دوست؟

به ملال،
در خود به ملال
با یکی مُرده سخن می‌گویم.

شب، خامُش اِستاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرندگانِ کوچ
دیرگاه‌ها می‌گذرد.
اشکِ بی‌بهانه‌ام آیا
تلخه‌ی این تالاب نیست؟

از این گونه
بی‌اشک
به چه می‌گریی؟
مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک
در من است.

به هر اندازه که بیگانه‌وار
به شانه‌بَرَت سَر نهم
سنگ‌باری آشناست
سنگ‌باری آشناست غم.

************

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم ….
مرا فریاد کن !

 

************

و حسرتی

نه

این برف را دیگر

سر بازایستادن نیست،

برفی که بر ابرو و موی ما می‌نشیند

تا در آستانه آیینه چنان در خویش نظر کنیم

که به وحشت

از بلند فریادوار گُداری

به اعماق مغاک

نظر بردوزی

 

************

کیستی که من این گونه
به اعتماد
نام خود را با تو می گویم
کلید خانه ام را در دستت می گذارم
نان شادی هایم را با تو قسمت می کنم

کیستی که من، اینگونه به جد
در دیار رؤیاهای خویش
با تو درنگ می‌کنم؟

کیستی که من جز او
نمی بینم و نمی یابم

دریای پشت کدام پنجره ای؟
که اینگونه شایدهایم را گرفته ای
زندگی را دوباره جاری نموده ای
پر شور، زیبا و روان

دنیای با تو بودن در اوج همیشه هایم
جان می گیرد
و هر لحظه تعبیری می گردد از
فردایی بی پایان
در تبلور طلوع ماهتاب
باعبور ازتاریکی های سپری شده…

کیستی ای مهربان ترین؟

 

************

بُهتان مگوی

که آفتاب را با ظلمت نبردی در میان است

آفتاب از حضورِ ظلمت دلتنگ نیست

با ظلمت در جنگ نیست

ظلمت را به نبرد آهنگ نیست

چندان که آفتاب تیغ برکشد

او را مجالِ درنگ نیست

همین بس که یاری‌اش مدهی

سواری‌اش مدهی

 

************

زیباترین حرفت را بگو
شکنجه ی پنهان سکوت ات را آشکاره کن
و هراس مدار از آنکه بگویند
ترانه یی بیهوده می خوانید
چرا که ترانه ی ما
ترانه ی بیهوده گی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست
حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی ست
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است

 

************

 

روزی ما دوباره کبوتر های مان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری است
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه یی ست
و قلب
برای زندگی بس است

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف
زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه یی ست
تا کمترین سرود، بوسه باشد

روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهای مان دانه بریزیم . . .
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که دیگر نباشم

 

************

 

 

 

 

 


لینک کوتاه : https://mobin24.ir/?p=3254

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.